روباه در چاه (1)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های ترکمن
منبع یا راوی: عبد الرحمن دیه جی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 175-178
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: --
میان روباه در چاه (۱) و روباه در چاه (۲) شباهت زیادی وجود دارد. اولی روایتی ترکمنی و دومی روایت ترکی است. در روایت دوم پایان بندی قصه جذابیت ویژه ای دارد که آن را مورد علاقه کودکان قرار می دهد. شبیه به روایت دوم، یک روایت کردی به نام «روباه و شیر» داریم که شروع قصه با سایر قصه های روباه در چاه متفاوت است، اما در این جا هم روباه برای کشتن دیگر جانوران شروع می کند به شعر خواندن.
یکی بود، یکی نبود. در بیابانی خشک، روباهی زندگی می کرد. یک روز روباه به دنبال غذا می گشت که ناگهان درون چاهی افتاد. توی چاه، جز سنگ سفید دراز، چیز دیگری نبود. از روی ناچاری به سنگ تکیه داد و بعد دراز کشید و خوابید. چند روزی گذشت. یک روز روباه صدایی از بیرون چاه شنید. خوب گوش کرد فهمید که صدا، صدای میمون است. زود حیله ای دست و پا کرد و داد زد: «آهای گوریل عزیز! بیا اینجا یک سرگرمی پیدا کرده ام! »میمون صدای او را شنید و دم چاه آمد و روباه را در ته چاه دید و گفت: «آن جا چه کار می کنی؟ چه سرگرمی ای پیدا کرده ای؟» روباه سنگ سفید را نشان داد و گفت: «یک دنبه سفید بزرگ پیدا کرده ام. هر قدر هم که از آن می خورم، تمام نمی شود. نمی دانی چه لذتی دارد! اگر گرسنه ای، بیا با هم بخوریم.» میمون گفت: «روباه! من که چشمم آب نمی خورد. گمان نکنم دنبه ای پیدا شود که تو به خاطرش مهمان دعوت کنی.» - «ولی آخر دنبه هایی که در اینجاست، یکی دو تا نیست. اینجا پر از دنبه گوسفند است. من که شکمی از عزا درآورده ام، دلم می خواهد، تو هم شکمی سیر کنی.» روباه به جای این که به فکر بیرون آمدن از چاه باشد، دلش می خواست بقیه هم مثل او در بند باشند. بالاخره میمون را گول زد و میمون توی چاه پرید و زود سنگ را گاز زد و آن وقت بود که فهمید دنبه ای در کار نبوده است. از آن روز به بعد، آن دو با هم درون چاه زندانی شدند. چند روز بعد، گرگی که از آن نزدیکی می گذشت سر و صدای میمون و روباه را شنید و لب چاه آمد. روباه گرگ را دید و داد زد: «آهای گرگه! اگر دلت می خواهد دنبه بخوری، بیا پایین. ما این قدر خورده ایم که نمی توانیم بلند شویم. بیا بقیه اش را تو بخور. می ترسم اگر این دنبه زیاد بماند، خراب شود.» و سنگ سفید را به گرگ هم نشان داد. گرگ تا حرف روباه را شنید، به طرف سنگ شیرجه رفت، خواست لقمه ای بخورد، ولی چند تا از دندان هایش شکست و آن وقت بود که فهمید گول خورده است. گرگ هم مجبور شد در گوشه ای کز کند. چند روز بعد، آن ها با هم یک خوک را هم گول زدند و به ته چاه کشیدند و خوک هم از روی ناچاری در آن جا ماند. بعد پلنگ را هم به این حال و روز انداختند و از کار خودشان لذت بردند. به این ترتیب روباه و میمون و گرگ و پلنگ و خوک هر پنج تا ته چاه ماندند. چند روزی گذشت، همه گرسنه شدند. شکمشان به سر و صدا افتاد. بالاخره روباه طاقت نیاورد و باز نقشه ای کشید و گفت: «دوستان! اگر همین طور بنشینیم، از گرسنگی خواهیم مرد. من پیشنهادی دارم.» همه گفتند: «خب، بگو بگو!» روباه گفت: «دوستان! گرگ، خواستگار ماست. روباه، شادی آور ماست. پلنگ، بزرگ ماست. خوک، هم که رفیق ماست. اما میمون، احمق ماست. پس بهتر است بخوریمش.» و بقیه گفتند: «بله، درست است! درست است! بیایید میمون را بخوریم.» همه دور میمون را گرفتند و او را کشتند و گوشتش را تقسیم کردند. چند روزی را با خوردن گوشت های میمون گذراندند، بعد دوباره گرسنه شدند. می بایست باز غذایی می خوردند. روباه گفت: «دوستان! پیشنهادی دارم.» بقیه گفتند: «خُب بگو، زودتر بگو! از گرسنگی داریم می میریم.» روباه گفت: «پلنگ، بزرگ ماست. گرگ هم که خواستگار ماست. روباه هم شادی آور است. رفیق هم لازم نداریم، پس باید خوک را بخوریم.» همین که این حرف از دهان روباه بیرون آمد، پلنگ و گرگ به خوک حمله کردند و او را کشتند و گوشتش را تقسیم کردند. یکی دو روز دیگر که گذشت، باز گرسنه شدند و از روباه خواستند که راهی نشانشان بدهد. روباه گفت: «پلنگِ ما، بزرگ ماست، روباه، شادی آور ماست، گرگ هم خواستگار ماست، ما هم که دختر نداریم تا گرگ را داماد کنیم و دلِ تنگش را شاد کنیم، پس بهتر است او را بخوریم و راحتش کنیم.» پلنگ جا به جا گرگ را کشت و گوشتش را تقسیم کردند و خوردند. حالا فقط روباه و پلنگ مانده بودند. چند روز دیگر گذشت. آن ها باز گرسنه شدند. روباه روده های خوک را ذخیره کرده بود و هر روز کمی از آن ها را می خورد. پلنگ گرسنه یک روز روباه را مشغول خوردن دید و گفت «هی روباه چه داری می خوری؟ چرا تعارفی به دوستت نمی کنی؟» روباه جواب داد: «پلنگ جان من که از گرسنگی دارم روده های خودم را می خورم.» پلنگ گفت: «راست می گویی؟ پس چرا من روده خودم را نخورم؟! ولی ببینم چطور دستت به روده هایت می رسد؟ روباه جواب داد من که دندان هایم را محکم به هم فشار دادم و کارد را در شکمم فرو کردم و روده ام را در آوردم.» پلنگ گفت: «وای من که نمی توانم به شکم خودم کارد بزنم. خواهش می کنم تو این کار را بکن.» روباه گفت: «خب، باشد، می زنم، ولی می ترسم عصبانی شوی و به من حمله کنی.» پلنگ گفت: «نه! مطمئن باش چیزی به تو نمی گویم. اگر باور نمی کنی بیا این سنگ را روی سر من بگذار، اگر عصبانی شدم حق داری سنگ را فشار بدهی تا اصلاً نتوانم بلند شوم!» روباه مطمئن شد و فوراً کارد را در شکم پلنگ فرو کرد و پلنگ هم کشته شد و روباه او را خورد ولی دیگر روباه تنها مانده بود، نه پلنگی بود و نه گرگی و ....نه... روباه هیچ وقت نمی توانست تنهایی از چاه بیرون بیاید. روزها گذشت. کسی آن طرف ها پیدایش نشد و روباه هم از گرسنگی مرد.